تــو ، بے پَرده مـآه شدے ... !



باید برای خودم یک زندگی بسازم . یک زندگی پر از خواب های نبافته . باید همه ی روزهای گذشته را توی بقچه ی قرمزِ گوشه ی انباری بیاندازم ، سوار اسبش کنم و بفرستم به روستایی دور . به دورترین نقطه ی دنیا ، به طولانی ترین فاصله از چشم هایم . کاش آسمان هنوز هم آبی باشد . کاش روزی که برمیگردم آسمان هنوز هم آبی باشد ، مادر توی آشپزخانه غذای مورد علاقه ام را حاضر کند ، پدر هنوز رومه های قدیمی را بخواند ، بردارم هنوز غرق فیلم هایش باشد و برادر بزرگترم باز هم دلش برای ماشین های اسباب بازی رنگارنگش تنگ باشد . کاش اتاق خوابم هنوز سرجایش باشد و هنوز توی جعبه ی پنهان شده لابلای لباس های زمستانی ؛ نامه های تو باشد . کاش آن روز فراموشت کرده باشم و اسمت را هم به خاطر نیاورم . کاش یادم نیوفتد که چند پاییز است که رفته ای . کاش یادم نباشد که عطر دست هایت لای موهایم گم شد! کاش آن روز مادر برایم لالایی بخواند و مرا در آغوش بگیرد و هیچ نپرسد که چرا هنوز دوستت دارم !


آخرین جستجو ها